شاگرد کورکورانه به روش آزمایش و خطا رفتار میکند و سرانجام کاری را که دیگران درست میدانند انجام میدهد. تاکید ثورندایک درباره آموختن از راه «آزمایش و خطا و موفقیت اتفاقی» یادگیری را به صورت فرایندی مبهم و مکانیکی در میآورد که در آن جایی برای بینش ، ادراک و هوش باقی نمیماند.
هوش از دیدگاه ثورندایک
اصطلاح وابستهگرا را ثوراندایک برای نظریه یادگیری خود برگزیده است. به نظر او یادگیری نتیجه برقراری و ایجاد پیوندهایی در مغز میباشد. اگر فرد تجربههای درستی به دست آورده باشد (که به شانس بستگی دارد) وابستگیهایش بیشتر و موثرتر از کسانی است که تجربههای نادرست کسب کردهاند. هر چه بیشتر بیاموزیم وابستگیهای بیشتری ایجاد میکنیم و هر چه وابستگیهای ما از نوع درستتر و سودمندتر باشد داناتر و تواناتر میشویم و از پیشرفتهای بیشتری برخوردار خواهیم شد.
ثورندایک ضمن فعالیتهایی که در مورد آزمونهای هوشی و آموختن لغات انجام میداد همواره به ارزش واژهها توجه داشت. به عقیده وی هر چه فرد واژههای بیشتری را به کار برد یا اینکه آگاهی بیشتری از واژهها داشته باشد، دلیل بر این است که از هوش و توانایی بیشتری برخوردار است. منظور ثورندایک این است که اگر فرد در رشته خاصی، اطلاعات لغوی وسیعتری را دارا باشد آمادگی و صلاحیت بیشتری برای فعالیت در آن رشته خواهد داشت. برای مثال، حتی یک مکانیک بیسواد که با دقت و درستی کاربوراتور اتومبیل را تشریح میکند از یک استاد فلسفه با ادبیاتی که فقط آن را یک وسیله یا ابزاری میشناسد در این زمینه با هوشتر و تواناتر است. همچنین، یک شیمیدان، به دلیل علم و اطلاعی که از اصطلاحات و واژههای خاص شیمی دارد میتواند با موفقیت در آزمایشگاه به تجربههای علمی بپردازد و پیشرفت کند. اگر همین شخص از واژهها و ابزار کار در آزمایشگاه به تجربههای علمی بپردازد و پیشرفت کند. اگر همین شخص از واژهها و ابزار کار در آزمایشگاه زیستشناسی آگاهی نداشته باشد نمیتواند آزمایشهای علمی انجام دهد و در نتیجه موفقیتی نخواهد داشت. ثوراندیک در بررسیهایش درباره هوش علاوه بر لغات و اصطلاحات به مواردی مانند تکمیل جمله، مهارت در حساب و درک و فهم و روش انجام کار اهمیت داده است. هوش، از دیدگاه ثوراندیک، در واقع عبارت از این است که یادگیرنده تا چه میزانی با واژهها آشنایی دارد و این آشنایی همبستگی به آن دارد که برای کاربرد واژهها و اصطلاحات درست چندبار پاداش یافته است.
کاربرد واژههای درست یا نادرست هم مربوط به تجربه و یادگیری است. اگر فرد به سبب واژههای درستی که به کار میبرد پاداش یابد، دست کم در زمینههای که واژههای درست را به کار میبرد پاداش یابد، دست کم در زمینههای که واژههای درست را به کار میبرد هوش و آگاهی او پیشرفت می کند. به نظر ثورندایک اگر معلمان به معنای تقریبی و نارسای واژهها – که از طرف شاگردان بیان می شود – اکتفا کنند به معلومات و هوش شاگردان چیزی افزوده نخواهد شد. شاگردان هنگامی به راستی پیشرفت میکنند که بتوانند واژهها را به دقت به کار برند و معنای آنها در عبارتها و اصطلاحهای مختلف برایشان کاملاً روشن باشد. شاگردی که از مفاهیم درسی اطلاع مجمل و ناقصی دارد در یادگیری پیشرفتنی نخواهد داشت. گاهی معلمان فقط به خاطر اینکه شاگرد به راه درستی رفته است، حتی وقتی پاسخ نادرستی هم میدهد به او همه نمره یا بخشی از نمره را میدهند و پاسخ نادرست را به پای اشتباه محاسبه میگذراند، غافل از اینکه عمل آنان عادت و روح بیدقتی و ابهام و نارسایی را در شاگرد تقویت میکند. معلمانی که به چنین روشهایی ادامه میدهند به تاثیر اصول اساسی ثورندایک ارج نمینهند. زیرا معتقدند که شاگرد دیر یا زود از حالت تردید و ابهام بیرون خواهد آمد. به عقیده ثورندایک برای یادگیری هیچ اعجاز و وضع مرموزی وجود ندارد. شاگردان هنگامی یاد میگیرند که پاداشی دریافت دارند و اگر پاداشی در کار نباشد چیزی یاد نمیگیرند.
به علاوه معلم باید وظایف آموزشی خود را در حد توان خود و شاگردانش به درستی و اخلاص انجام دهد و از هر گونه وظیفه ناشناسی و قصور دوری جوید. اگر در واقع شاگرد چیزی یاد نمیگیرد به دلیل آن است که به او هوشمندی و دانایی را نیاموختهاند. بنابراین در بحثی که درباره هوش انجام گرفت میتوان آخرین یادگیری کاربردی را از نظریه ثوراندیک به قرار زیر استخراج نمود:
در جایی که برای موفقیت در مرحله بعد پاسخهای کاملاً مشخصی ضرورت دارد به پاسخها و معناهای تقریبی اکتفا نکنید. به سخن دیگر، بنا به عقیده ثورندایک نباید امیدوار بود که هوش خود به خود به وجود آید. هوشمندی را باید آموخت و حتی پس از آنکه آموخته شد نمیتوان صددرصد اطمینان داشت که دقیق و درست عمل کند.
بازگشت نظریه بازتابی
پاولف پژوهشگر و زیستشناس نامور روسی یکی دیگر از نخستین کسانی است که با آزمایشهای علمی خود به موضوع تداعی معانی یا همخوانی اندیشهها تحقق بخشید. در نظریههای تداعیگرایی بیشتر اصل مجاورت مطرح است. به طوری که در نظریه وابستهگرایی ثوراندایک مشاهده گردید همراهی یا مجاورت محرک و پاسخ موجب یادگیری میشود، در صورتی که در نظریه بازتابی پاولف مجاورت یک محرک با محرک دیگر که هر کدام دارای پاسخ خاص خود میّاشد سبب میگردد که پاسخ یکی از محرکها بر اثر تکرار به محرک دیگری اختصاص یابد.
پاولف با توجه به اصل مجاورت در بررسیهای خود اصطلاح بازتاب یا پاسخ را برای توصیف یک واحد رفتاری به کار میبرد. به نظر او فرایند اساسی در یادگیری ایجاد رابطهای است که میان محرک و بازتاب (پاسخ) – به علت همزمانی یا مجاورت آنها – به وجود میآید. روانشناسان برای سهولت محرک را، یعنی عاملی که از ارگانیزم در محیط نسبت به آن واکنش نشان میدهد، با حرف s و پاسخ آن را – خواه بازتاب بدانیم و خواه چیز دیگر – به صورت R نشان میدهند بنابراین، یادگیری عبارت از ایجاد نوعی ارتباط فرضی در دستگاه عصبی است که میان محرک ( S ) و پاسخ ( R ) ایجاد میشود.
پدیده شرطی شدن
به عقیده پاولف پیوندهایی را که موجود زنده میان محرک و پاسخ برقرار میسازد، یا به طور فطری هنگام تولد داراست یا در طی رشد طبیعی در او به وجود میآید. به این معنا که برخی از محرکها پاسخهای طبیعی را به دنبال دارند. این گونه محرکها را محرکهای طبیعی یا غیرشرطی و پاسخهای آنها را پاسخهای غیرشرطی یا بازتابهای طبیعی مینامند. زیرا به هیچ نومع قید و شرط خاصی بستگی ندارد. برای مثال، اگر ضربهای به کشکک استخوان زانو وارد شود تکان شدیدی زانو را به طرف جلو پرتاب میکند. همچنین، اگر از فضای نیمه تاریکی وارد فضای روشنی بشویم مردمک چشم بدون اراده و دخالت ما تنگ و کوچک میشود و عکس آن نیز هنگامی روی میدهد که از فضای کاملاً روشنی وارد فضای نیمه تاریکی بشویم. همچنین، اگر قطعه گوشتی را به سگ گرسنهای نشان بدهیم یا در دهانش بگذاریم بیشک حیوان تراوش بزاق میکند. اینها نمونههایی از بازتابهای (رفلکسهای) طبیعی یا غیر شرطی هستند. اما برخی از محرکها و پاسخهای دیگر در نتیجه همراهی با محرکهای غیرشرطی به وجود میآیند. یعنی، رابطه این محرکها و پاسخها اصلی و طبیعی نیست. برای مثال، اگر پیش از آنکه به زیر زانو ضربهای وارد کنیم،زنگی را نیز به صدا در آوریم، بیآنکه ضربهای به زیر زانو وارد شود، پا خود به خود به طرف بالا میجهد. این تغییر وضع را یادگیری مینامند که پاولف آن را شرطی شدن عنوان کرده است. زیرا شیوهای را که برای شرطی شدن به کار میبرد عبارت از ایجاد اوضاع و شرایطی است که یک محرک بی اثر در نتیجه تکرار و همزمانی با محرکی که پاسخ خاصی دارد، به تنها نقش محرک اصلی را بازی میکند و سبب بروز همان پاسخ نخستین میشود. پاولف چنین پاسخی را پاسخ شرطی و محرک جدید را محرک شرطی میخواند. طرح آزمایش پاولف را میتوان به صورت زیر نمایش داد:
(پاسخ طبیعی تراوش بزاق) (محرک طبیعی گوشت)
(پاسخ طبیعی تیز کردن گوش) (محرک طبیعی رنگ)
(پاسخ شرطی) (محرک شرطی)
پس، شرطی شدن از نظر پاولف عبارت است. از همراه آمدن محرک شرطی ( CS ) با محرک غیرشرطی ( US ) است. البته، در آزمایش پاولف با سگ 8 یا 9 بار همراه شدن این دو محرک با یکدیگر کافی بود تا در حیوان بازتاب شرطی ایجاد گردد. یعنی، حیوان بیاموزد که در برابر محرک شرطی CS همان واکنشی را نشان دهد که در برابر محرک غیرشرطی یا طبیعی US میداده است. به طوری که مشاهده میشود در همه این آزمایشها محرکی جای محرک دیگر را میگیرد و پاسخ آن را به خود اختصاص میدهد. به این جهت، پاولف را روانشناس محرک – مرحک با SS نامیدهاند.
پاولف نخست آزمایشهای خود را به شرطی ساختن بزاق سگ در برابر محرکهای گوناگون اختصاص داد. سپس به یاری گروهی از شاگردانش به آزمایشهای دیگری در مورد بازتابهای کبد، معده، گردش خون، قلب، مثانه و مانند اینها پرداخت که تشریح آنها در اینجا خارج از بحث ماست. این دانشمند، همچنین با همکاری بکتریف روانشناس دیگر روسی، با بز و سگ آزمایشهای خاصی به نام بازتابهای دفاعی انجام داد. طرح آزمایش چنان است که سیم برق را به یکی از دستهای حیوان میبستند، آنگاه زنگی را به صدا در میآوردند و جریان برق ضعیفی را بیدرنگ به دنبال آن برقرار مینمودند. هنگامی که حیوان برای رهایی از شوک الکتریکی دستهای خود را بلند میکرد جریان برق قطع میشد. این عمل چندین بار تکرار و سرانجام حیوان به محض آنکه زنگ به صدا در میآمد – بیآنکه جریان برق برقرار شود – دست خود را بلند میکرد. یعنی، حیوان آموخته بود که به صدای زنگ دست خود را بلند کند. پاولف به این گونه شرطی شدن چندان توجهی نکرد و بیشتر آزمایشهای خود را درباره اندرونه (امعاء و احشاء) و کار دستگاههای اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک انجام داد، اما بکتریف به بازتابهای دفاعی ادامه داد و پژوهشهای او در این زمینه به شرطی شدن ابزاری معروف گردید.
در این فصل به منظور اختصار از شرطح و بسط آزمایشهای پاولف و بکتریف صرف نظر میشود و در عوض به توضیح و تشریح جنبههای عملی یافتهها، مفاهیم یادگیری در نظریه پاولف و کاربردهای آموزشی آنها اکتفا میگردد.
بازگشت نظریه رفتارگرایی واتسن
چگونگی رفتارگرایی
واتسن روانشناس و پژوهشگر معروف آمریکایی پیشرو نظریه رفتارگرایی است. وقتی برای نخستین بار با آزمایشهای خاص و سنجشهای دقیق پاولف آشنا گردید روش کار این دانشمند روشی در او تاثیر فراوانی به جای گذاشت، اما مانند پاولف آن را به یک رشته اعمال بازتابی محدود نساخت، بلکه به شکلهای مختلف یادگیری و ویژگیهای شخصیت گسترش داد.
واتسن بیش از ثوراندایک عقیده داشت که دانش روانشناسی را باید بر اصول علم فیزیک و شیمی استوار نمود. و به نظر او نه تنها ذهن و مفاهیم مجرد نمیتوانند در پژوهشهای علمی جایی داشته باشند، بلکه هیچ گونه ارتباطی هم با وظیفه اصلی روانشناسی ندارند. وی سرسختانه با مفاهیم ذهنی در پژوهشهای روانشناسی مخالفت میورزید